باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

انتظار شیرین (17 هفتگیت مبارک عزیزم)

سلام جوجوی مامانی.. امروز 17 هفته است که تو دل مامانی هستی ناز من.. دیشب مهمون داشتیم عموهای بابایی اینجا بودن.امروز عصر هم با مامانی و فاطمه جون و هدی جون میخوایم بریم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) آخه میخوواد آش بپزه... امروز شما 4 ماه و 2 روزه که تو وجودم لونه کردی عزیزکم و من از این لحظه منتظر یه اتفاق شیرینم اونم تکون خوردنته..اون لحظه که قراره تو وجودم تکون بخوری نمیدونم قراره چه حالی بشم اما میدونم که باید خیلی شیرین و خوب باشه..وای خوشکل مامان زود تکون بخور و مامان رو منتظر نذار..  بالاخره مامانی یاد گرفت چطوری شکلک بذاره.هووووووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااا  ...
4 ارديبهشت 1392

خبرای خوووووووووووب

چطوری گل قشنگم؟؟؟ دیروز بعد آزمایش رفتم خونه مامانی بعد از ناهار من و مامانی رفتیم واسه دایی میثم یه جا دختر دیدیم و بعدش هم من رفتم باشگاه.موقع برگشتن به خونه مامانی زنداییم رو دیدم که بهم خبر داد نی نی دختر داییم سحر پسره .سحر یک ماه از من عقبتره..با خبر شدم که نی نی رابی و فرناز دوستام هم دختره.اونا یه ماه از من جلوترن..مونده آزاده که 2هفته از من عقبتره با خودم!!!!!احتمالا شما الان دیگه معلومه که گل پسری یا نازدختر..که هر چی باشی مامانی فدات میشه. اما تا بیستم باید صبر کنم اخه نوبت سونوم اون موقست..جوجوی من منتظرتما..بوووووووووووووووووس 
2 ارديبهشت 1392

تعیین جنسیت سنتی توسط زندایی های نی نی!!!

دیروز صبح رفتم خونه مامانی بعدش واسه ناهار رفتم خونه فاطمه جون(مامان امیر مهدی کوچولو) چون میخواستیم شیرینی درست کنیم عصر هم میخواستیم بریم واسه دایی میثمت یه جا دختر ببینیم که کنسل شد.خلاصه جای همه ی دوستان خالی ناهار لوبیا پلو خوردیم بعد از ظهر هم یه چرتکی زدیم و بعد بیدار شدن شیرینی پختیم.بعدش موقع عصرونه گفتیم یه تعیین جنسیتی انجام بدیم درازیدم و زنداداش های خبره! یه حلقه کردن تو زنجیر و آویزون کردن رو شکم بنده بعد از کمی کلنجار رفتن دیدیم نه این زنجیر تکون بخور نیست بعدش خودم گرفتم دستم و دیدم داره خطی حرکت میکنه یعنی دختره! بعدش که نشستیم عصرونه بخوریم دیدم فاطمه و هدی دارن میخندن گفتم چی شده دیدم فاطمه دستشو برد تو موهامو اونو تکوند...
2 ارديبهشت 1392

آزمایش سلامت جنین

امروز صبح زود پاشدم با بابایی رفتم آزمایشگاه البته بابایی طبق معمول رفت دنبال کاراش و من تنها رفتم آزمایش خون دادم..اول یه فرم پر کردم بعدش هم آزمایش..زود هم برگشتم خونه چون خیلی گرسنم شده بود.دیروز زنگیدم آزمایشگاه و گفتن که باید 12 ساعت ناشتا باشم برق از سرم پرید فکرشم نمیکردم بتونم طاقت بیارم اما شما خوشکل مامان همراهی کردی و من تحمل کردم و اذیت نشدم..بعد کارام هم میخوام برم خونه مامانی غروب هم میرم باشگاه... خیلی دوستت داررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم 
1 ارديبهشت 1392

نجوای مادرانه

کودک دلبند من یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد
30 فروردين 1392

منو ترسوندی عزیزم

امروز صبح رفتم مرکز بهداشت واسه مراقبت.ماما وزنم رو گرفت و بعدش گفت دراز بکشم رو تخت تا به ضربان قلبت گوش کنه.حدودا یه رب گشت اما ضربانی نبود ازترس داشتم میمردم دست به دامن دوازده امام شدم...خدای من خودت کمک کن..بعد از اینکه نا امید شد بهم گفت که به پهلوی چپم برگردم کمی به پهلو موندم و دوباره اومد تا ببینه قلبت میزنه یا نه که اینبار خدا نا امیدم نکرد صدای قلبت اومد.اینقدر تند میزد که انگار کیلومترها دویدی...یه نفس راحت کشیدم خدا رو شکر کردم.بعد اومدم خونه..راستی ماما گفت از ضربان قلبت شاید بشه گفت که یه دختر کوچولویی اما این حدس حتمی نیست منم که همین چند لحظه قبل از یه استرس نجات پیدا کرده بودم گفتم مهم نیست چی باشه فقط باشه و سالم باشه..دوس...
26 فروردين 1392

اولین کسی که واست اسم گذاشت!!!

  دیشب خونه مامانی بودیم امیر مهدی(پسر داییت)که 5 سالشه اومد پیشم و گفت عمه(الهی که عمه فداش بشه) گفتم جونم گفت برای نی نیت یه اسم انتخاب کردم گفتم چی گفت اسمشو گذاشتم کوچولو.من گفتم خیلی قشنگه اما وقتی اندازه شما بشه که دیگه نمیتونیم بهش بگیم کوچولو میدونی با اون شیطنت بچه گانش چی گفت؟الهی قربونش برم گفت اون موقع اسمشو میذاریم داداشی..گفتم از کجا میدونی نی نی عمه پسره؟ گفت باید پسر باشه چون من داداشی میخوام تا باهام بازی کنه...یه کم که گذشت اومد پیشم و گفت عمه اگه دختر هم باشه اشکال نداره خودم مواظبشم..میبینی خوشگلم هنوز نیومده همه دوستت دارن حتی این فسقلی عمه...
26 فروردين 1392

کودکم...

این روزها حسابی تورا کم دارم درون لحظه های شیرینم واین روزها انگار اصلا نمیشود به این فکر نکنم که چقدر برایم عزیزی هرچند میدانم..... که پر از شیطنت کودکانه ای ومن پر از یک عالمه سخت گیریه مادرانه حواست راجمع کن.... کودکم بیرون از دنیایه تو در این دنیاباید برای زندگی لبریز از انگیزه باشی دنیای اینجا با دنیای اکنون تو فرق دارد.....مادر من تازگی ها کشف کردم وقتی که میخندی وقتی که اشک میریزی وپلکهای کوچکت را بازو بسته میکنی احساس میکنم داری خودت را پیدا میکنی میدانی...... صورت قشنگت شبیه ارکیده ها زیباست راستی خبر داری؟ یک قسمت از تمام دغدغه های روزانه ارامش خیال ک...
22 فروردين 1392

مامان فدای ضربان قلبت میشه........

سلام عشقم 27 اسفند رفتم سونو گرافی اما بابائی نتونست بیاد واسه همین با فاطمه جون رفتم.وقتی نوبتم شد رفتیم داخل و آماده شدم واسه سونو.دکتر دستگاه رو رو شکمم گذاشت و دنبالت گشت من قلبم داشت از سینه میومد بیرون میترسیدم بگه شرایط خوب نیست به دهن دکتر نگاه میکردم اما هیچی نمیگفت و این منو بیشتر میترسوند هر چند لحظه یه بار خیره میشد به صفحه مانیتور و منو بیشتر میترسوند تا اینکه بالاخره به حرف اومد و گفت همه چی خوبه رشدش هم خوبه.یه نفس راحت کشیدم  خیالم راحت شدوبعد صدای مانیتور رو زیاد کردو صدای قلب کوچولوتو شنیدم از گوشه چشمم یه قطره اشک سرازیر شد .باورم نمیشد این صدای قلب همه زندگی منه...بعدش رفتیم بازار و و یه کم خرید کردیم و اومدیم خونه...
22 فروردين 1392