باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

سه ماهگیت مبارک عزیزکم

عشق کوچول من سه ماهه که اومدی به زندگیمون معنی دادی..سه ماهه که قلبت داره بیرون از وجودم میتپه..سه ماهه که من مادرم و به مادرانگی ام مبیبالم.. باران قشنگم زیباترین رحمت خدا ماشالله هزار ماشالله بزرک شدی گردنت کاملا سفت شده البته اونقدرام شل و ول نبود. از رو بالش خودتو  بلند میکنی و میخوای بشینی. وقتی دمر میذارمت سرتو بالا نگه میداری و پاهاتو به عقب هل میدی. از خودت صدا در میاری و میخندی.  وقتی باهات حرف میزنیم قوم قوم میکنی. عاشق کارتون باب اسفنجی هستی. به رنگ قرمز و نارنجی توجه زیادی نشون میدی..  وقتی جقجقه رو میدم دستت اونو میگیری و تکون میدی. شیشیه شیرتو با دستت نگه میداری. دستت رو واسه گرفتن اسباب بازی ...
5 دی 1392

ما اومدیم

سلام عشق کوچولوی ما عزیزکم 92/9/16شنبه صبح تا 9.5 خوابیدی البته مامان میگه 8 بیدار شدی و منو نگاه کردی دیدی خوابم خوابیدی..بهت بعد از بیدار شدن استامینوفن دادم و ساعت 10/5 بردمت مرکز بهداشت..وزنت 5 کیلو بود قدت 56 و دور سرت 36 که خدارو شکر نرمال بود. بعد هم واکسن دو ماهگی رو زدی وکلی هم گریه کردی و اشک از صورت ماهت میریخت و من هم که اصلا دل نداشتم ببینم داری درد میکشی یه گوشه واستادم و بعد از زدن واکسن اومدم پیشت و همینکه اومدم کنارت آروم شدی عزیز دلم..عکست قبل از رفتن به بهداشت     اینم عکس بعد از واکسن    اصلا مامان و اذیت نکردی منم مواظبت بودم تا تب نکنی و درد نکشی نفسم..اینجا هم یخ رو پاته &...
5 دی 1392

اندر احوالات باران دو ماهه

عزیز دل مامان کارای جالبی میکنه هر صبح که از خواب پا میشی واسه خودت بازی میکنی و میخندی. اگه بغل یکی باشی تا صدای منو بشنوی گریه میکنی تا بگیرمت. گریه هات هم هر بار یه جوره وقتی گرسنت میشه یه جور گرییه یکنی وقتی خوابت میاد یه جور وقتی خودتو خیس میکنی یه جور وقتی میترسی یه جور وقتی درد داری یه جور وقتی خودتو لوس میکنی یه جور دیگه..که منم فدای شما میشم. خیلی کنجکاوی و به اطراف توجه میکنی واسه همین کنجکاوی هم اصلا دوست نداری بخوابی اشق اینی که یکی بغلت کنه و دور خونه رو دید بزنی. وقتی دستات رو بگیرم خودتو کاملا بلند مبکنی. گردنت هم تا حدودی سفت شده. تو حموم گریه نمیکنی ظاهرا از آب بازی خوشت میاد. وقتی بابا علیرضا میاد اینقدر ب...
1 دی 1392

اولین تجربه شیرین

عزیزکم دیشب دلمو زدم به دریا و برای اولین بار خودم شما رو بردم حمام البته بابایی هم کمک کرد گرچه اولش مخالف بود اما زود رضایت داد..شمام اینقدر خانم بودی که صدات در نیومد بابایی هم قربون صدقت میرفت..بالاخره باید میبردمت نمیشد که تا همیشه مزاحم فاطمه جون بشیم که شمارو بشوره.. مرسی گل دخترم که خوب بودی و همراهیم کردی.. تجربه خوبی بود...... راستی اینم عکس کادوهای تولدت این گردنبند خوشگلو مامان سوری(مامان خودم )برات گرفت  اینم یه نیم سکه که مامان مینا (مامان بابایی) زحمتشو کشید این گوشواره های ناز رو هم زندایی فاطمه برات گرفت اینم یه انگشتر که زندایی هدی لطف کرد برات گرفت بقیه هدایا نقدی بودن که بابایی برات گذاش...
29 آبان 1392

اولین گردش

عزیز دلم جمعه 23 آبان اولین روزی بود که رفتیم گردش.. صبح که از خواب پاشدیم دیدیم هوا خیلی خبه بابایی گفت زود کارارو انجام بدم تا سه تایی بریم بیرون تا شما یه کم هوا بخوری البته این افتخار هم نصیبمون شد که همسر پسرعمه بابایی که تازه از شاهرود اومده بودن نیز مارو همراهی کنن..خیلی خوش گذشت رفتیم امامزاده ابراهیم..شما کل راهو خواب بودب و هر چند وقت چند ثانیه بیدار میشدی و اطرافو ارزیابی میکردی و دوباره لالا...موقع برگشت هم سر کوچه گریه رو سر دادی آخه خیلی گرسنت شده بود عزیزم..       ...
28 آبان 1392

50 روزگی باران

دخملی مامان حالش خوبه..دیروز بردمت پیش دکتر و اونم گفت که گلوت خوب خوب شده عشقم..خدارو شکر...از دکتر راجع به پستونک پرسیدم و گفت اصلا اشکالی نداره بلکه واسه جلوگیری از پرخوری خوب هم هست اما زیر دوسال باید ازت بگیرم قربونت برم..وزنت هم شده 4750 .. این روزا یه کوچولو موقع خوابیدن لج میکنی چشات داره میره اما دلت نمیخواد بخوابی.. الان هم خوابی که من اومدم نت اینم عکس الانت..نمیدونم چرا با بودن پتو روی خودت مشکل دارری زودی کنارش میزنی..   اینم امروز صبح شما که سر حالی و میخندی   صبح وقتی بابا داره میره سر کار میاد پیشت اگه خواب باشی که هیچ اما اگه بیدار باشی باهات بازی میکنه شماهم میخندی بابا شارژ میشه میره.. عزیزکم...
26 آبان 1392

شیرین ترین شیرین من

فرشته کوچکم : دستت را اينگونه به دور انگشت پدر حلقه ميكني ومن پر از احساسات خوب ميشوم برايت/برايش/براي خودم براي همه ي اين روزها و ثانيه هاي مملو از عشقمان پر از احساسات خوب ميشوم و فكر ميكنم و فكر ميكنم و ميروم به عالم رويا پيش بيني ميكنم روزهاي خوب آينده ات را اينكه تو هم چنان خوبي و پاك مهربان و نيك سرشت آن روزهايي را كه بزرگ شده اي عجب لحظات شكوهمندي تو را نگاه كنم و مست شوم روزی را میبینم که همدمم شده ای ، غمخوار مادر شده ای ، دوش به دوش کنارم راه میروی...دختر ناز داردانه ی بابا شده ای... روزي را ببينم كه تحصيلاتت به پايان رسيده و من و پدرت آمده ايم براي جشن پاياني آن روزي را ببينم كه تو داري سند امضا ميكني سند پ...
22 آبان 1392

بخند تا زندگی کنم (اولین لبخند)

عزیز دلم امروز 47 روزه که اومدی به دنیای ما به خونه ما و مهمتر از همه به دل من و بابا... هرچی از شیرینی این روزا بگم کمه..درسته که بیشتر وقتا خوابی اما حضورت تو خونمون حس میشه انگار خدا به زندگیمون روح دمید..بابایی به عشق تو هرروز زودتر از قبل میاد خونه تا کنارت باشه وقتی میشینه روبروت و نگات میکنه میشه عشق رو از نگاهش خوند هیچ وقت بابایی رو اینطوری ندیده بودم..   منم که با بودن کنارت آرامش دارم عروسک قشنگم..تا کنارت خوابم راحت میخوابی اما همینکه پا میشم تو به ول وله میافتی و بیدار میشی مامان فدای تو بشه.. دیروز صبح از خواب پاشدم تا برم w.c وقتی برگشتم دیدم بیداری و تا منو دیدی شروع کردی به خندیدن و منم کلی ذوق زده شدم و همراهت...
22 آبان 1392