باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

دختر نازم...

دخترم با تو سخن می گویم ‏ زندگی درنگهم گلزاریست ‏ و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری ‏ من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم ‏ گل عفت ، گل صدرنگ امید ‏ گل فردای بزرگ گل فردای سپید چشم تو اینه ی روشن فردای من است ‏ گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ ‏ کس نگیرد زگل مرده سراغ دخترم با تو سخن می گویم ‏ دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش همه گل چین گل امروزند ‏ همه هستی سوزند ‏ کس به فردای گل باغ نمی اندیشد ‏ انکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ‏ بلبل عاشق نیست ‏ بلکه گلچین سیه کرداریست ‏ که سراسیمه دود در پی گل های لطیف ‏ تا یکی لحظه به چنگ ارد و ریزد بر خا ک ...
1 اسفند 1392

پیشرفتهای دلبند مامان

  دخمل بازیگوش من خوبی؟؟؟ این روزا ورجه ورجه هات خیلی زیاد شده..ماشالله سحر خیزی و 8 صبح بیداری!!!!!!! میخوام بهت بگم از کارایی که تو 135 روزگیت انجام میدی: قربونت برم که منو خوب خوب میشناسی و به هر طرف که برم چشم ازم بر نمیداری. سه روز پیش گذاشتمت تو روروئک تا خونه رو جارو بکشم دیدم داری حرکت میکنی خودت کلی ذوق کرده بودی و میخندیدی.لابد با خودت میگفتی آخ جون خودم میتونم راه برم و منت کسی رو نمیکشم!!!!! خودت در حد 4-5 ثانیه میشینی.. غلت میزنی و برمیگردی به حالت اولت.. پاهاتو با دستات به دهنت نزدیک میکنی اما هنوز موفق نشدی ببری تو دهنت!!   وقتی سفره میندازیم اول از همه شما دهنت میجنبه و ما مجبوریم پشت به ش...
19 بهمن 1392

زیباترین فرشته ی خدا

  با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا                    بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی !                                       خـالی از هـرتشبیه و استعـاره و ایهـام …                                                              تنهـا یکــ جملـه برایـت خـواهـم نوشت :            ...
18 بهمن 1392

چهار ماهگیت مبارک عزیز دلم

عشق کوشولوی مامان..چهارماهگیت مبارک عزیز دلم..تو این 4 ماه خیلییییییی خانم بودی و اصلا مامانو اذیت نکردی.. جمعه بابایی علیرضا ما رو برد بیرون و سورپرایزمون کردو سر از آتلیه در آوردیم و واسه شما عکس انداختیم..منم که اخلاق بابا کاملا تو دستمه برات لباس خوب پوشیذم و گل سرتو هم برداشتم!!!!!!!!!!!! خیلی آروم بودی کلی عکس خوشگل انداختی..برگشتنی هم داشتی واسه خواب لج میکردی که سریع موبایل بابایی رو روشن کردم و گذاشتم تو کالسکه که شما هم زود خوابت برد.. دیروز هم واکسن داشتی..من و مامان سوری بردیمت واکسن کردی و یه کم هم گریه.شب هم موندیم خونه مامانی و امروز اومدیم خونه..دیشب یه کوچولو تب کردی اما اصلا اذیت نکردی..مامان فدای شما میشه که اینقدر خوب...
6 بهمن 1392
1