باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

مادررررررررررررم

  اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کني : با كوچكي يك بوسه تا بزرگي گفتن : مادر دوستت دارم ... اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کني : با كوچكي يك بوسه تا بزرگي گفتن : مادر دوستت دارم ...سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛ از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ... ...
10 ارديبهشت 1392

هجده هفتگیت مبارک عزیزکم

فسقلی مامانی امروز هجده هفتگیتو پشت سر گذاشتی داری اندازه یه کدو سبز میشی عشقم!!! میشه گفت نیمه راه رو اومدی تا تو رو تو بغلم بگیرم...امروز هجده هفته ست که قلب کوچولوت داره کنار قلبم میتپه و با وجودت آرامش میگیرم...عزیز دلم باش تا باشم..........     ...
10 ارديبهشت 1392

همه چی آرومه.....

سلللللللللاممم صبح رفتم آزمایشگاه ج رو گرفتم اما هرچی بیشتر نگاه میکردم کمتر میفهمیدم این دیگه چه جورش بود.. بردم مطب دکتر  شلوغ بود منتظر شدم اما مگه نوبتم میشد داشتم از دلشوره میمردم با اینکه 98 درصد احتمال میدادم که ج باید خوب باشه چون تو فامیل ما یا بابایی کسی با مشکل کروموزومی به دنیا نیومده بود اما باز یه ترسی داشتم بالاخره رفتم پیش دکتر اونم دید و گفت که هیچ مشکلی نیست و خیالم رو راحت کرد...   مرسی کوچولوی من که خوب خوبی.... غروب هم رفتیم بازار تا واسه مامانی کادو بخریم اما نمیدونستیم چی بخریم بعدش تصمیم گرفتیم که به مامانی پول بدیم تا هرچی خودش خواست بخره...درسته که هر کاری کنیم نمیتونیم محبتاشو-شب بیداریهاشو-رنجهایی که...
9 ارديبهشت 1392

شروعی با استرس

سلام نازم خوبی>؟ من خوب نیستم آخه دیشب حوالی ساعت 9 از آزمایشگاه زنگ زدن گفتن ج تست سلامت جنین حاضر شده و من از دیشب دلشوره دارم کوچولوی مامان برام دعا کن.. بابایی هم با اینکه هنوز خوب نشده امروز رفت سر کار. منم بعد گرفتن ج میرم پیش دکتر و بعدش میرم خونه ماماانی آخه عصر با زندایی هات میخوایم بریم بازار.. .مامانی فدات میشه  هنوز تکون نخوردی شاید هم بخوای روز مادر مامانی رو غافلگیر کنی عزیزم.. برم آماده شم که دیرم نشه. ...
9 ارديبهشت 1392

وجودتون برام دنیا دنیا می ارزه

سلام گلکم امیدوارم خوب خوب باشی...آخه بابایی خوب نیس عزیزم عصر زنگ زدم گفت که هنوز تب داره وخواست تا براش سوپ بذارم ...منم بعد باشگاه رفتم بازار و یه کم خرید و الان هم سوپ رو گازه تا بابایی گل بیاد و نوش جون کنه و زود زود خوب شه. اینجور که بوش میاد بابایی امشب رو هم قراره تو قرنطینه به سر ببره... دلم براش تنگ میشه خیلی زیاد وقتی تو خونه هست و کنارمون نیس...  عشق مامان میخوام بدونی که شما و بابا علیرضا عزیز دلمین و خیلی دوستتون دارم.. (بعد از 10 دقیقه)بابایی اومده بود عشقم برات آبمیوه هم خرید اول واسه خودش ریختم و نوش کرد بعدش هم واسه شما..الان هم اون اتاق درارزیده... برم پیشش وگرنه گله میکننه.  ...
7 ارديبهشت 1392

بابایی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

سلام عزیزک مامانی امیدوارم خوب باشی..نمیدونم کی میخوای تکون بخوری و مامانی رو دیوونه کنی؟اما بی صبرانه منتظر اون لحطم... امروز عصر حال بابایی زیاد خوب نبود واسه همین رفتیم کلینیک و بابایی یه پنی سیلین نوش جان کردن الان هم خودشو قرنطینه کردو پیش ما نمیاد واسه اینکه من و شما مریض نشیم اما وقتی پیشمون نیس دلمون براش تنگ میشه مگه نه فسقلی مامان.. بابایی زود خوب شو ما طاقت دوریتو ندایم...    ...
7 ارديبهشت 1392

هدیه 2

چمـدان امیـدمـ را مــے بندمــ یادمــ باشـد خنـده ها و بوســہ هایمـ را جا نگـذارمــ آری مسافــرمــ تا دیار آغــوش ِ تـــــــــو چنـد فرسخــے بیــش نماندهــ کمــے از دلتنگــے دور شده امـــ .. بــے تابـــ نباش کــہ این مقصـد هیچ گاه مبدا نخواهــد شـــد مهمانــے کــہ میزبانــش نـگاه ِ تـو بــاشد دیگـر رفتنــے نیستـــ .. این شعر قشنگ رو هم خاله ونوشه (دوست مامانی) برات نوشته و فرستاده..مرسی خاله جوووووونی   ...
6 ارديبهشت 1392

یه هدیه

زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه با سوسوی امیدی کمرنگ زندگی باید کرد ! گاه با غزلی از احساس گاه با خوشه ای از عطر گل یاس زندگی باید کرد ! گاه با ناب ترین شعر زمان گاه با ساده ترین قصه یک انسان زندگی باید کرد ! گاه با سایه ابری سرگردان گاه با هاله ای از سوز پنهان گاه باید روئید از پس آن باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم روزگارت آرام ...................... این شعر قشنگو حامی کوچولوی ناز برا فسقلی من فرستاد.ممنونیم حامی جون.. [Web] - [E-Mail] ...
6 ارديبهشت 1392

اندازه شما و عکس العمل بابایی

جوجه ی من چطوره؟؟؟ میخوام یه چیزی برات بگم.از اون وقتی که تو وجودم اومدی هر هفته  که میگذشت میرفتم تو اینترنت اطلاعات راجع به اندازه شما جمع میکردم بعدش که بابایی میومد بهش میگفتم و اونم... بذار اول اندازه هاتو بگم بعد عکس العمل بابایی رو برات میگم: هفته5 = دانه کنجد هفته6 = دانه عدس هفته7 =تمشک هفته8 = لوبیا قرمز هفته9 = حبه انگور هفته10 = خرما هفته11 = انجیر هفته12 = لیموترش رسیده هفته14 = لیمو هفته16 = گلابی هفته17 = پیاز بزرگ الانم که هفته 18 میشی داری یه سیب زمینی بزرگ میشی مامان فدات بشه... بعدش همین که بابایی از سر کار میومد با کلی ذوق بهش میگفتم.اونم این شکلی میشد:    و میگفت دیگه پیش من...
5 ارديبهشت 1392