باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

دخترم ناز من

تقویم کوچک روی میز را صد بار بیشتراز قبل ورق می زنم... مدام می نشینم ومی شمارم روزهای با تو بودن را....هفته ها حالا برایم معنای دیگری داردهم برای منو هم برای آنهایی که بعد از احوالپرسی  می پرسندالان هفته چندی؟؟؟ و این یعنی چند هفته مانده تا به تو رسیدن. مدتهاست که دیگر یک نفر نیستم.شده ام دو نفر،  دو تا قلب که به فاصله کمی میتپند و تجربه می کنن روزهای با هم بودن را... فرشته نازم بالاخره قشنگترین صدای زندگی به گوشم رسید.  صدای تپش قلبت که وجودم را غرق شادی کرد و اشکهایم را سرازیر ...حس  قشنگ مادری را درونم به پا کردی و مرا شیفته خود ساختی.ذره ذره به زمین  نزدیک تر می شوی و این صدای ترنم زمین است  یا گری...
19 ارديبهشت 1392

گل پسزی یا گل به سر؟؟؟؟؟؟؟

گل پسری یا گل به سر؟گل پسری یا گل به سر؟گل پسری یا گل به سر؟ یا    هرچی هستی قدمت رو چشمون جا داره قشنگم. امروز وقت دکتر داشتم ساعت 12.5 رفتم خوشبختانه خلوت بود بعد از یه رب رفتم داخل.دکتر فشارم رو گرفت وزنم کرد همه چی نرمال بود بعد سونو هم کرد اما شما اونقدر ورجه وورجه میکردی که نگو..دکتر تعجب کرد گفت چه خبره چقدر دست و پا میزنه؟؟؟  همه اعضای بدن کوچولوی مثل طلات رو بهم نشون داد فکت -انگشتای کوچولوت -ستون فقراتت-پاهات اما چیزی که معلوم نبود جنسیتت بود البته خانم دکتر حدس هایی زذ اما نمیگم تا فردا _آخه 9 صبح سونو دارم  فردا دیگه معلومی...عکسای امروزتم برات میذارم اما بابایی باید بیاد تا از دوربین بریزه تو لب ت...
18 ارديبهشت 1392

دیگه برام مهم نیست

عزیزم فردا وقت دکتر دارم احتمالا مشخص میشه گل پسری یا گل به سر اگه هم شما رخ ننمودی هفته بعد تو سونو دیگه نمیتونی قسر در بری.. (نمیدونم قسر رو درست نوشتم یا نه) اما دیگه برام هیچ اهمیتی نداره اونقدر بهت وابستم که هرچی باشی میمیرم برات به خودم قول دادم به محض مشخص شدن جنسیتت اولین کارم رفتن به بازار و خریدن یه هدیه برات باشه عزیزم..  ...
17 ارديبهشت 1392

قربونت برم من...نوزده هفتگیت هم مبارک..

سلام جوجوی من معلومه حسابی شنگولیا..آخه تا صبح نذاشتی مامانی بخوابه هی ورجه وورجه میکردی.. دیشب بابایی کلی تلاش کرد تا حرکتت رو حس کنه شما هم حسابی واسه بابایی تکون میخوردی اما بابایی چیزی متوجه نمیشد امروز صبح دوباره دستشو گذاشت رو شکمم و شما هم انگار فهمیدی و یه تکون حسابی خوردی که بابایی حست کرد و کلی ذوق و قربون صدقه.. منم که با هر تکون جنابعالی کلی غش و ضعف میکنم.. وقتی ایستادم چیزی حس نمیکنم اما وقتی میشینم یه کوچولو متوجه تکونات میشم اما امان از وقتی که دراز (همین الان تکون خوردی) می کشم مخخصوصا به پشت .... الان دیگه تقریبا همه میدونن شما حرکت کردی مامانی و فاطمه هر روز صبح زنگ میزنن و خبر تکونات رو میگیرن الانم که بازم...
17 ارديبهشت 1392

هووووررررررررررررررررااااااااااااااا واسه نی نی گلم

از کجا بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیشب من و بابایی روتخت دراز کشیده بودیم و داشتیم فیلم نگاه میکردیم البته بابایی یه سرش تو کامپیوتر یه چشمش هم به تی وی بود   ساعت 10 و 27 دقیقه دیدم یه چیزی زیر پوست شکمم وول خورد نمیدونم چطوری بگم انگار یه چیزی راه رفت زود بابایی رو صدا کردم گفتم ببین نی نی مون تکون خورد اونم خیلی ذوق کردو مرسی عسلم که جوری تکون خوردی که مامانی متوجه بشه امروز صبح هم ساعت 7 و 20 دقیقه وقتی بابایی داشت میرفت سر کار شما دوباره واسم تکون خوردی.. معلومه فسقل من تنبل نیست فقط یادش رفته بود که ماماینی وباباییش منتظرن........ واقعا شیرینه امیدوارم همه ی مامانا خیلی زود این حس تجربه کنن..   ...
16 ارديبهشت 1392

خدا سایه بزرگترا رو از سرمون کم نکنه........

سلام جینگول مامان خوبی..معلومه که خوبی ما اینجا منتظر تکونای شما-شما هم تو شیمک مامانی لمیدی به روی خودت نمیاری که اینجا ما چشم و گوشمون به جنابعالیه.....   وروجک من شاید هم تکون میخوری اما مامانیت متوجه نمیشه...اما بالاخره میفهمم عشقم.. دیروز بابایی رفت ج آزمایشو گرفت و برد به دکتر نشون داد وخدا رو شکر دکتر گفت که مشکلی نیست  وهمه چی نرماله.. منم دیروز غروب بعد باشگاه با مامانی قرار داشتم تا بریم دکتر اخه مامانی یه کوچولو حالش خوب نبود دکتر براش نوارمغز گرفت و گفت که خوبه بعد هم فشارش رو گرفت وگفت یه کم بالاست..منم ناراحت شدم ... الانم مامانی زنگید دیدم حالش خوبه خدارو شکر. مامان گلم خیلی مواظب خودت باش بووووووووس....
15 ارديبهشت 1392

معلومه که حسابی تنبلی!!!

سلام جیگمل مامانی..5شنبه بعد از ظهر یکم حالم بهتر شد غروب هم با بابایی و آرش رفتیم امامزاده ابراهیم بعدش یکم خرید کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ..تو راه امامزاده یه لحظه حس کردم تکون خوردی اما به قول بابایی مثل اینکه توهم زده بودم آخه دیروز اصلا این اتفاق نیفتاد.. دیروز صبح هم مامانی(مامان خودم)زنگ زد و گفت اگه جایی نمیرین با ما بیاین کوه ما هم از خدا خواسته رفتیم خیلی خوش گذشت کلی سبزی هم چیدیم امیر مهدی هم بود و طبق معمول با شیرین زبونیاش همه رو سرگرم کرده بود ماشالا 2 دقیقه به اون فکش استراحت نمیداد تو راه برگشت هم اینقدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد.. حال مامان بزرگ بابایی هم زیاد خوب نیست و تو بیمارستانه ایشالا که خدا شفاش بده...
14 ارديبهشت 1392

مامانی منتظرما...

سلام جوجه ی من امروز 10 روز از 4 ماهت گذشته..هنوز خبری از شیطنتات تو دل مامانی نیست..اما من منتظر میمونم.شنیدم وقتی کوچولوها تو دل مامانیشون تکون میخورن خیلی حس خوبی به مامانا دست میده..درسته که بالاخره مامانی حرکتت رو احساس میکنه اما دوست دارم زودتر این اتفاق بیفته.. دیروز بابابیی رفت پیش یه دکتر متخصص ودکتر براش آزمایش نوشت تا دلیل بی حالیشو بفهمه بابایی هم صبح سر کار نرفت رفت آزمایشگاه.خدا کنه چیزیش نباشه... دیروز بعد اینکه بابایی از دکتر اومد با هم قرار گذاشتیم و رفتیم بازار تا واسه مامان بزرگ کادو بگیریم ام بعد کمی گشتن تصمیم گرفتیم که باهاش نقدی حساب کنیم دیشب رفتیم خونشون اما مامان بزرگ عروسی دعوت بود کادوشو دادیم و اونو رفت عروسی...
14 ارديبهشت 1392

مادررررررررررم-هستی ام

من بدهکار توام ای مادر همه جانی که به من بخشیدی لحظاتی که برای امن من جنگیدی و بدهکار توام عمرت را روزهایی که ز من رنجیدی اشک ها دزدیدی، و به من خندیدی .... من بدهکار توام ای مادر!
10 ارديبهشت 1392