زندگی دوباره من
سلام کوچولوی من امیدوارم جات خوب باشه.
میخوام برات از اون روزی بگم که فهمیدم تو وجودم داری شکل میگیری و مثل یه گل زیبا جوونه زدی و داری رشد میکنی .اون روز(9بهمن91 ساعت 6 عصر)اصلا حالم خوب نبود با بابایی رفتیم دکتر.خانم دکتر برام آزمایش نوشت و منم اونو اانجام دادم و در کمال ناباوری و زمانیکه اصلا انتظارشو نداشتم دکتر بهم گفت که دارم مامان میشم.
وای خدای من نمیتونم بگم چه حسی داشتم.
خدا بهترین هدیشو بهم داده بود اونم تو چه روزی؟؟روز تولد حضرت محمد.
وقتی اومدم خونه واسه اینکه مطمئن بشم بی بی چک هم زدم که اینم نتیجش:
بابایی هم کلی ذوق کرد.بعدش من و تو اولین عروسی رو با هم رفتیم عروسی دوست مامان (خاله وحیده).آخر شب هم بابایی با عمو غلامرضا اومدن دنبالمون و برگشتیم خونه.
تا صبح من و بابایی از هیجان نخوابیدیم چون باورمون نمیشد خدا تو رو بهمون داده...
فسقلی من میدونی هنوز با نیومدنت زندگیمونو دگرگون کردی.به زندگی بی روح من روح دوباره دادی.