سونوی30 هفتگی + پایان 7 ماهگی
سلااااااااااااااااااااااااااااام عشق مامان خوبی؟؟
امروز دخملی مامان هم وارد 8 ماهگیش شد هم سی هفته رو تو وجودم پشت سر گذاشت هورررراااااااااااااااااااااااااااا
این روزا داره میگذره و کم کم دارم به لمس وجودت نزدیکتر میشم درسته از وجودم میای بیرون اما این قلب منه که بیرون سینم میتپه..
یکشنبه فاطمه جون و هدی اومدن کمکم و یه سری از وسایل خونه رو جمع کردیم (البته من هیچ کاری نکردم)دست گلشون درد نکنه..عسل عمه هم بود و اونم کمک کرد فدای اون دستای کوچولوش بشم..
امروز نوبت سونو دارم برم ببینم شما اندازه چی شدی فدات شم..فاطمه جون هم باهام میاد..
جمعه عصر منو بابایی تو هال دراز کشیده بودیم بابایی خواب بود منم داشتم فیلم تماشا میکردم که یهویی ورجه وورجه های شما شروع شد منم دستم ناخودآگاه میره سمت شکمم وقتی شما تکون میخوری.همینکه دستمو بردم سمت شکمم انگار پات بود یا مشتت نمیدونم اومد تو دستم اما شمای وروجک سریع از دستم درش آوردی یه چیز اندازه یه گردو..منم غش و ضعف وکلی قربون صدقه دخملیم رفتم که بابایی از خواب پرید و گفت دیوونه شدی چرا با خودت حرف میزنی منو میگی شدم این شکلی
البته بعد اینکه بابایی بیدار شد وقتی شاکی شدم گفت اصلا یادش نمیاد که چیزی گفته باشه مث اینکه حسابی خواب بود..
الانم میخوام ناهار بخورم برم پیش خاله غزاله..راستی یادم رفت بگم خاله غزاله واسه همیشه اومد آمل..وقتی جواب سونو رو گرفتم هم عکس و هم خبر رو میذارم عروسک 30 هفته ای مامان..