باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

چطور فرشته ی من زمینی شد...(2)

1392/7/23 14:42
نویسنده : سودابه
230 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از اینکه وارد زایشگاه شدم (حوالی ساعت 9)خانم نظافتی اومد پیشم من ازش پرسیدم که حول و حوش چه ساعتی زایمان میکنم و اون گفت نهایتا تا 12 کوچولوت تو بغلته ..وای این جمله خیلی بهم آرامش داد..

بهم سرم وصل کرد و کیسه آبم رو با دست پاره کرد و گفت ورزشهایی رو که قبلا انجام میدادم انجام بدم..پاره شدن کیسه آب همانا و شروع شدیدترین دردها همان..

خوشبختانه اون شب جز من و یه خانم دیگه زائو دیگه ای نبود..من درد میکشیدم اما صدام در نمیومد خانم نظافتی بهم گفت سودابه جان  دخترم داد بزن راحت باش اما من صدامو تو گلو خفه میکردم میترسیدم مامان اینا اون بیرون صدامو بشنون..فقط زیر لب امام رضا و قمر بنی هاشم رو صدا میزدم..

بعد از نیم ساعت یه لگن بهم داد و گفت بشینم روش مثل وقتی که میرم دستشویی زور بزنم..این بدترین قسمت زایمان بود..فقط میله تخت رو گرفته بودم و خدا رو صدا میزدم..تا اینکه خانم نظافتی اومد و گفت که آفرین سر بچت معلوم شداین جمله رو که شنیدم انگار نیروی دوباره گرفتم سریع پرستارو صدا کرد و گفت تا کمکم کنه برم اتاق زایمان..رفتم رو تخت زایمان و با اشاره خانم نظافتی دو تا زور زدم و با سومین زور دختر کوچولوی من وارد این دنیای بزرگ شد..ساعت 11:04 دقیقه شب 5 مهر ماه جمعه...

جالب اینجاست که همینکه سرش بیرون اومدشکمم مثل یه بادکنک بادش خالی شدوهنوز پاهاش بیرون نیومده صدای گریه ش تو اتاق پیچیدو تو دست خانم نظافتی اولین ادرارش رو تخلیه کرد...خانم نظافتی دخترم رو گذاشت رو شکمم و گفت مبارکت باشه وبند نافش رو برید.منم با دستام دست کوچولوش رو گرفتم و بهش خوشامد گفتم و بعدش فقط گفتم خدایا شکرت شکرت شکرت..

بعد به دانشجوهایی که اونجا بودن گفتم از دخترم عکس بگیرین..(همون عکسی که تو پست ثابته) 

خانم نظافتی ازم پرسید اسمشو چی گذاشتی؟منم گفتم ((باران))

بعدش باران و گذاشت تو بغلم و بهش شیر دادم..بعد هم ازم گرفتنش تا تمیزش کنن..وخانم نظافتی هم کار بخیه رو انجام داد خوشبختانه 2تا بخیه داخلی خوردم و به قول ماما زایمان خوبی داشتم..بازهم خدارو شکر..

از خانم نظافتی هم نهایت تشکر رودارم چون با روحیه ای که بهم میداد انرژیمو چند برابر میکرد..لحظاتی که درد میکشیدم به فکر همه بودم از خدا واسه همه خوشبختی خواستم واسه همه دوستای وبلاگی و غیر وبلاگی دعا کردم امیدوارم خدا قبول کنه..خدایم شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت

از فاطمه هدی غزاله رابی و سمیه و علی الخصوص مامانم خیلی ممنونم که تو همه لحظات کنارم بودن و همراهیم کردن..

به خاطر لطف خدای مهربون اسم دخترم رو باران گذاشتم تا همیشه یادم باشه که خدا رحمت الهیشو نصیبم کرد.

باران ناز مامان هنگام تولد 3 کیلو وزن و48س قد داشت و دور سرش 32 بود.. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

mona
23 مهر 92 15:07
سودابه جان خدا را شکر هر دو سالمین، خدا حفظ کنه باران کوچولومونو همین طور که داشتم می خوندم همش همون لحظه های خودم و یادم میومد که وحشتناک بود واقعا....


آره موناجان واقعا خداروشکر...مرسی خدا گل پسرتونو واستون نگه داره
نیلوفر
23 مهر 92 20:37
عزیزممممم همه موهای تنم سیخ شد. چقدر قشنگ تعریف کردی.



ونوشه
27 مهر 92 9:16
با خوندش فقط اشک ریختم
خاطرات از دبیرستان تا مروز اومد جلو چشمام
چه روزایی داشتیم با هم
امیدوارم خدا بهترین و قشنگترین روزاشو نصیب تو عزیزانت کنه سودابه جونم
باران جونم الهی 1000ساله شی زیر سایه ی الله و پدر و مادر


قربونت برم دوست خوبم