مامانی منتظرما...
سلام جوجه ی من امروز 10 روز از 4 ماهت گذشته..هنوز خبری از شیطنتات تو دل مامانی نیست..اما من منتظر میمونم.شنیدم وقتی کوچولوها تو دل مامانیشون تکون میخورن خیلی حس خوبی به مامانا دست میده..درسته که بالاخره مامانی حرکتت رو احساس میکنه اما دوست دارم زودتر این اتفاق بیفته..
دیروز بابابیی رفت پیش یه دکتر متخصص ودکتر براش آزمایش نوشت تا دلیل بی حالیشو بفهمه بابایی هم صبح سر کار نرفت رفت آزمایشگاه.خدا کنه چیزیش نباشه...
دیروز بعد اینکه بابایی از دکتر اومد با هم قرار گذاشتیم و رفتیم بازار تا واسه مامان بزرگ کادو بگیریم ام بعد کمی گشتن تصمیم گرفتیم که باهاش نقدی حساب کنیم دیشب رفتیم خونشون اما مامان بزرگ عروسی دعوت بود کادوشو دادیم و اونو رفت عروسی و من و بابایی و آرش(عمو کوچیکه) تنها بودیم بعد شام هم زود اومدیم خونه..ساعت 11 هم فاطمه جون زنگ زد و برامون آش آورد که دستش هم درد نکنه خیلی ماهه...دومین زنی رو که بعد از مامانم دوسش دارم فاطمه ست..
الالن هم حالم زیاد نرمال نیست دلم میپیچه و احساس میکنم فشارم پایینه.. عزیزم این مطلب مال 5شنبه بود اما حالم خوب نبود و ارسالش نکردم...........