باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

واسه بابا علیرضا همسرم

     وقتی تو با منی من بودن را حس می کنم و شکفتن را در زندگی وقتی تو با منی اندوه سایه اش را می دزد و می بارد ابر آشنایی در کوچه های غربت وقتی تو با منی میخندم و بودن را باور می کنم     عزیزترینم امروز تولدته....برات بهترینها رو از خدا میخوام.. امیدوارم روزهای خوبی رو در کنار هم به اتفاق فسقلیمون سپری کنیم..دوستت دارم تا ابد..من و دخترمون این روز رو هزارون بار بهت تبریک میگیم.. ...
8 تير 1392

HAPPY BERTH DAY TO YO

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست     چو آفتاب خیال تو با من است امشب نشسته کوکب بختم به دامن است امشب شب ترنم باران، ترانه ی مهتاب شب شکوه ستاره که با من است امشب شب شکوفه و شبنم به باغ بیداری که پر ز لاله و گل دست و دامن است امشب شب نسیم و تبسّم، شب شکوفایی شب فروغ شقایق به گلشن است امشب چراغ نقره ای ماه، در فضای بهار چو لاله های سحرگاه روشن است امشب چو غنچه سر به گریبان نشسته ای تا چند؟ که گ...
8 تير 1392

عروسک 26 هفته ای من

سلام عروسک 26 هفته و 1 روزه ی من مامانی امروز سرویس خوابت میرسه امیدوارم راحت توش بخوابی و وقتی بزرگتر شدی خوشت بیاد از انتخابم.. رو اسمت هنوز به نتیجه ای نرسیدیم اسمهای انتخابی من: باران مهرسا:مانند خورشید نیکا:خوب پارمین:تکه ای از ماه حالا بازم اگه اسمهای دیگه ای به ذهنم رسید یا جایی دیدم احتمال عوض شدن نظرم هست.. عزیزکم یه خبر دیگه دارم اون خونه ای رو که خوشمون اومده بود رو از دست دادیم نمیدونم یا اجاره دادن یا منصرف شدن خیلی حالم گرفته شد.. حالا باز باید بیفتیم دنبال خونه.. فردا هم باید برم واسه واکسن..   این روزها خیلی دیر میگذره..حالا که ادم منتظره انگار زمان وایستاده..دوست دارم این روزا بره و زودی بیا...
5 تير 1392

آزمایش 7 ماهگی

سلام قشنگترین پرنسس دنیا دیروز قرار بود برم آزمایشگاه اما چون شب قبلش عروسی بودم امروز رفتم..فاطمه جون صبح اومد اینجا و با هم رفتیم..آزمایش دادم بعد محلول گلوکز رو خوردم که مزخرفترین چیزه.. بعد یه ساعت یه آزمایش دیگه دادم و رفتم باشگاه..غذایی زدم به بدن چون شما اونقدر گشنت بود که لگد بارونم کردی ظهر اومدم خونه الانم درایدم... این هفته واکسن هم دارم..  گل گلک مامان امروز 6 ماهگیت تموم شد و قدم تو 7 ماه گذاشتی 6 ماهه که با توام هستی ام 6 ماهه که قلبت همسایه قلب منه و تو وجودمی عشقم..3 ماه مونده تا لمس دستهای کوچولوت و دیدن روی ماهت.. از فاطمه جون هم ممنونم که همرام اومد و منو تنها نذاشت.مرسی زنداداش گلم..  ...
2 تير 1392

با یاد خدا

سلام عزیز دل مامان سلام گل دخترم  سلام عزیز دل مامان سلام گل دخترم مامانی یه عذرخواهی بهت بدهکاره آخه دیشب حسابی خستت کردم دیروز بعد از ظهر خاله غزاله اومد اینجا با هم آماده شدیم واسه عروسی.. چشمت روز بد نبینه مردم عروسی دارن ما خونمون میشه بازار شام..وسایل آرایش یه طرف لباسا یه طرف اصلا یه وضعی که بیا و ببین!!! ساعت 8.5 هم عمو علی(همسری خاله غزله)وبابایی اومدن آماده شدن و خاله سونیا و همسرش(دوستم) اومدن دنبالمون و رفتیم عروسی... بعد از رفتنمون عروس و دوماد هم اومدن   از وقتی رفتتیم تا بیایم من و شما به اتفاق دوستام ترکوندیم.. خیلی خوش گذشت جای همه خالی... حالا از دوستان موندن خاله ونوشه و خاله مریم .... سا...
1 تير 1392

با تاخیر اومدم

سلام کوچولوی مامان خوبی عزیزکم این روزا یه کم درگیر خریدات بودیم اینترنت هم بازی در میاورد و نشد بیام خبرا رو بدم.. اول اینکه تکون خوردنات کمتر شده اما منظم تر این نشون میده که بزرگ شدی عشقم دوشنبه خاله غزاله اومد اینجا و باهم رفتیم بازار و گشتیم.   دوم اینکه سه شنبه مصادف با 25 هفتگی جنابعالی در وجودم  با عزیز مامانی و بابایی علی رفتیم بازار و یه سری خرید کردیم..دست هردوتاشون درد نکنه... .هووووررررررراااااااااااااا برات کالسکه سرویس خواب -لباس-لوازم بهداشتی گرفتیم ..مبارکت باشه مونده اسباب بازی هات   4شنبه هم با بابایی رفتیم پیاده روی و بابایی یه پیراهن خوشکل موشکل واسه دخملش خرید دست بابایی هم درد نکن...
31 خرداد 1392

وای که چه عسلی بشی با اینا!!!

سلام خوشگلکم خوبی ناز من عرض به خدمت شما که من و بابایی و خاله آزاده و عمو امیر با شما فسقلی های توی راه رفتیم جنگل تا تمشک بچینیم. اما هنوز نرسیده بود و ما فقط تونستیم نوبری بخوریم.. اینم عکس تمشکا!!!!!!!!!!!!!     امیدوارم اون موقعی که این عکسو میبینی فصل تمشک باشه که بخوریش عزیزم... خیلی خوش گذشت..عمو امیر هم کلی سر به سر خاله آزاده گذاشت و بهش استرس وارد کرد.. خاله آزاده هم ترسووووووووووووو... بعد عصرونه اومدیم خونه .. دیروز ناهار رفتیم خونه مامان بزرگ و غروب من و بابایی رفتیم حماسه آفریدیم!!! بعد از دادن رای کمی قدم زذیم و توی راه یه مغازه گل سر فروشی دیدیم و رفتیم و این چیز میزای خوشگل رو واسه گل دخترمو...
25 خرداد 1392

بیقرار آمدنت هستم

در دوردستها که خدا، میان چشمهایت خانه کرده است ... من بیقرار، منتظر آمدنت هستم و تو که انگار دل نمی کنی از لبهای فرشتگان... طنین آوازتوست که انگارگوشهایم جزتو نمیشنوند... خداوند تورا به من هدیه میدهد و من همیشه دلشوره دارم لحظه ی در آغوش کشیدنت را. نفس هایت که به گونه هایم ساییده شود، آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگار تکانهای توست، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه.....نمی دانم... اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من وتوپیداست. آرام جان من...
24 خرداد 1392

24 هفته + تو

سلام وروجک به قول بابایی فوتبالیست من بس که لگد میزنی... حالا بگم از ماجرای دکتر رفتنمون: یکشنبه که وقت دکتر داشتم ساعت 12.5 رفتم و تا ساعت 2.5 منتظر شدم اما از بس که شلوغ بود حالا حالاها نوبتم نمیشد شما هم که معلوم بود حسابی خسته شده بودی و هم گرسنت شده بود واسه همین از منشی یه وقت واسه دوشنبه ظهر گرفتم و اومدم خونه.. دیروز ساعت 1 با فاطمه جون رفتیم دکتر و خوشبختانه هیچکسی نبود و زود رفتیم پیش دکتر.. اول فشارمو گرفت بعدش هم سونو کرد که گفت همه چی نرماله بعدش هم ضربان قلبت رو شنیدیم اونقدر تند میزد که انگار کلی دویده بودی. بعدش وزن کردم که مثل ماه قبل 1.5 کیلو اضافه کرده بودم.. دکتر ازم پرسید که مشکلی دارم یا نه..منم گفت...
21 خرداد 1392