باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

38 هفتگی عسلکم

دخمل مامان 38 هفتشو هم پشت سر گذاشت هوررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اینم عروسک 38 هفته ای تو شکم مامان        اینم عکس نوار قلبت اینم عکس سونوی بیوفیزیکال    ...
25 شهريور 1392

انتظار روزهای پایانی

سلام گل دختر مامان داره کم کم میرسه روز دیدار..این روزا انگار یه ثانیه یه ساعت میگذره و من منتظر.. دخترکم الان 37 هفته و 5 روزه که تو دلمی و اگه خدا یاری کنه تا دو هفته دیگه تو بغل خودمی حالا یا زودتر یا دیر تر.. عزیزکم مامان بزرگت هنوز رشته و من هر روز صبح از خونه پا میشم میرم خونه ی مامان بزرگ و واسه عمو غذا درست میکنم و برمیگردم و دوباره غروب..و این شده کار هر روزم.. تو اینقدر دختر گلی بودی که اصلا اذیت نشدم فدات شم وقتی به این فکر میکنم که قراره به زودی تو رو تو بغلم بگیرم همه چی برام آسون میگذره. قرار بود 4شنبه برم دکتر اما تنبلی کردم و اگه خدا بخواد فردا میرم..بهداشت هم رفتم و خدارو شکر همه چی خوب بود اما زیاد وزن اضافه نکرده...
24 شهريور 1392

دخترم روزت مبارک

    برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها هدیه من به دخترم ، همون غریب بی ریا سلام عروسک مامان امیدوارم خوب خوب باشی عشق کوچولوی من..اول از همه روزت مبارک نفسم..         ببخش خیلی دیر اومدم آخه اصلا وقت نمیشد قربونت برم. عزیز اینا رفته بودن مشهد مامان بزرگ اینا هم رفتن رشت من یه پا اینجا یه پا اونجا بودم.. البته فاطمه جون زحمت کارای خونه عزیز رو میرسید آخه دایی میلاد مونده بودن..عزیز اینا دیروز اومدن با کلی سوغاتی................ یه چندتایی خبر دارم یکی اینکه بالاخره تشریف فرما شدیم به خونه خودمون(شنبه ای که گذشت)و ت...
16 شهريور 1392

حال این روزهای من

سلام فرشته کوچولوی من خوبی قشنگم؟؟ البته که خوبی چون همش در حال لگد زدن به شکم منی.. امروز شما 8 ماه و 3 روزی و فردا 35 هفته ات تموم میشه دیگه بزرگ شدی و چیزی نمونده که بپری تو بغلم.. وای که چقدر بی تابم........................... ما هنوز نرفتیم خونمون تقریبا 90 درصد کارا رو انجام دادیم البته به لطف فاطمه جون و هدی جون و امیر مهدی که با شیرین زبونیاش خستگی رو از تنمون بیرون میکرد+غزاله جون و عموها..دشت همگیشون درد نکنه.. حالم این روزا بد نیست فقط شبا پادرد دارم و واسه این پهلو و اون پهلو شدن کمی درگیر میشم چون شما یه کم سنگین شدیو به شکم مامانی فشار میاری.. واما بگم از رنگ پوستم که شده سیاه(به جز صورتم) نمیدونم چه حکمتیه ......
4 شهريور 1392

قوت فلب من و پدرت

اگر تو نبودی جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت. اگر کودک نبود، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد. پس خدایا این نعمتت را  از کسی  دریغ نکن.................     ...
3 شهريور 1392

بیا دخترم

  تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                          و بهترین غزل توی دفترم باشی                                           تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید                                                                              و استخاره زدم ، گفت...
1 شهريور 1392

افتخارم این است که مادرم

نفس که می‌کشی، آرام می‌شوم   دلت که می‌گیرد گریان آه که می‌کشی، زار می‌زنم؛ لبخند می‌زنی، ذوق می‌کنم ... ازابتدا جزئی از همیم؛ درد می‌کشم به دنیا می‌آیی ... کودک هستی، هم‌بازی‌ات هستم؛ مدرسه می‌روی، هم‌کلاسی‌ات؛ بزرگ می‌شوی، دوست بی‌کلک... و بزرگتر که می‌شوی غریبه می‌شوم ،،گاهی ... یادت نرود، من همانم که هم بازی تو بوده‌ام همانقدر کودک همانقدر ساده که هرچه گفته‌ای، باور کرده‌ام من عوض نشده‌ام ... تو بزرگ شده‌ای ... و هرچه بزرگتر، دورتر و هنوز لبخند را بر چهره دارم! من همانم که هستم بارها چشم گذاشته‌ام و ...
31 مرداد 1392

تصمیم قطعی برای نوع زایمان

سلام گل دختر-تاج سرم خوبی عشق من؟؟؟؟؟؟ ما هنوز نرفتیم به خونمون و الاخون والاخونیم..امروز قراره بابایی که از سر کار اومد بریم یه کم خونه رو جمع و جور کنیم آخه دیگه خسته شدم اونجوری که بایدم نمیتونم به تو دختر مهربونم برسم.. عزیزم من یه تصمیم قطعی گرفتم و اونم اینه که میخوام شما رو طبیعی به دنیا بیارم تا لحظه تولدت رو ببینم واسه همین یه مامای خصوصی گرفتم و دیروز هم یه جلسه کلاس رفتم..مامای خیلییییییییییییییییییی مهربونیه..همین که دستشو گذاشت رو شکمم شما یه لگد زدی قربونت برم که با اون پای کوچولت با قدرت تمام لگد بارونم میکنی..امیدوارم خدا کمکم کنه که بتونم فرشته کوچولویی رو که بهم هدیه داده رو به سلامت به دنیا بیارم..ماما گفته زمان زایم...
30 مرداد 1392