باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

اولین کسی که واست اسم گذاشت!!!

  دیشب خونه مامانی بودیم امیر مهدی(پسر داییت)که 5 سالشه اومد پیشم و گفت عمه(الهی که عمه فداش بشه) گفتم جونم گفت برای نی نیت یه اسم انتخاب کردم گفتم چی گفت اسمشو گذاشتم کوچولو.من گفتم خیلی قشنگه اما وقتی اندازه شما بشه که دیگه نمیتونیم بهش بگیم کوچولو میدونی با اون شیطنت بچه گانش چی گفت؟الهی قربونش برم گفت اون موقع اسمشو میذاریم داداشی..گفتم از کجا میدونی نی نی عمه پسره؟ گفت باید پسر باشه چون من داداشی میخوام تا باهام بازی کنه...یه کم که گذشت اومد پیشم و گفت عمه اگه دختر هم باشه اشکال نداره خودم مواظبشم..میبینی خوشگلم هنوز نیومده همه دوستت دارن حتی این فسقلی عمه...
26 فروردين 1392

کودکم...

این روزها حسابی تورا کم دارم درون لحظه های شیرینم واین روزها انگار اصلا نمیشود به این فکر نکنم که چقدر برایم عزیزی هرچند میدانم..... که پر از شیطنت کودکانه ای ومن پر از یک عالمه سخت گیریه مادرانه حواست راجمع کن.... کودکم بیرون از دنیایه تو در این دنیاباید برای زندگی لبریز از انگیزه باشی دنیای اینجا با دنیای اکنون تو فرق دارد.....مادر من تازگی ها کشف کردم وقتی که میخندی وقتی که اشک میریزی وپلکهای کوچکت را بازو بسته میکنی احساس میکنم داری خودت را پیدا میکنی میدانی...... صورت قشنگت شبیه ارکیده ها زیباست راستی خبر داری؟ یک قسمت از تمام دغدغه های روزانه ارامش خیال ک...
22 فروردين 1392

مامان فدای ضربان قلبت میشه........

سلام عشقم 27 اسفند رفتم سونو گرافی اما بابائی نتونست بیاد واسه همین با فاطمه جون رفتم.وقتی نوبتم شد رفتیم داخل و آماده شدم واسه سونو.دکتر دستگاه رو رو شکمم گذاشت و دنبالت گشت من قلبم داشت از سینه میومد بیرون میترسیدم بگه شرایط خوب نیست به دهن دکتر نگاه میکردم اما هیچی نمیگفت و این منو بیشتر میترسوند هر چند لحظه یه بار خیره میشد به صفحه مانیتور و منو بیشتر میترسوند تا اینکه بالاخره به حرف اومد و گفت همه چی خوبه رشدش هم خوبه.یه نفس راحت کشیدم  خیالم راحت شدوبعد صدای مانیتور رو زیاد کردو صدای قلب کوچولوتو شنیدم از گوشه چشمم یه قطره اشک سرازیر شد .باورم نمیشد این صدای قلب همه زندگی منه...بعدش رفتیم بازار و و یه کم خرید کردیم و اومدیم خونه...
22 فروردين 1392

مامان فدای اون انگشتای کوچولوت بشه که تو دهنته..

سلم عشق مامان  مامانی 18 فروردین وقت دکتر داشت..رفتم مطب و رو تخت دراز کشیدم دکتر اومد اول یه سونو گرفت و گفت که همه چی خوبه.بعد مانیتور رو کرد سمت من و بهم نشون داد که شما چطوری نشسته بودی و انگشتاتو میخوردی وقتی به بابایی گفتم گفت که از همین حالا معلومه که کوچولومون چقدر شکمو میشه.از دکتر پرسیدم که جنسیتت معلومه یا نه اونم یه کم دقت کرد و گفت که اینطوری که این کوچولو نشسته چیزی معلوم نیست..آخ که مامانی فدات میشه خوشگلم..بعدش صدای قلب کوچولوتو واسه دومین بار شنیدم و یه جون تازه گرفتم..عزیز دلم مواظب خودت باش چون تو دنیای بیرون از دنیای تو خیلی ها منتظر اومدنت هستن از همه بیشتر من و بابایی..دوستت داریم بووووووووووس 
21 فروردين 1392

عیدت مبارک کوچولوی من

آرزو دارم بهاران مال تو شاخه های یاس خندان مال تو ساده بودن های باران مال تو آن خداوندی که دنیا آفرید تا ابد همراه و پشتیبان تو.. امروز 4 فروردین 92.ما خونه ایم و به یه چند جایی هم سر زدیم.امسال به خاطر شما مسافرتمون روکنسل کردیم و خونه موندیم.الان هم بابایی کنارمه.تا الان بیرون بودو تازه رسید خونه...........خیلی دوستت دارم بووووووووووووووووس
21 فروردين 1392

دازی چی کارمیکنی اون تو وروجک؟؟؟؟؟

سلام قشنگترینم.امیدوارم خوب خوب باشی.دیروز نمیدونم داشتی چه کار میکردی که اصلا حالم خوب نبود از شانسم دیشب مهمون هم داشتیم نمی دونم چطوری به کارا رسیدم بابایی هم دم به دقیقه زنگ میزد که ببینه من و شما چطوریم..تا برم باشگاه همونطوری حالم بد بود غروب که اومدم خونه بهتر شدم. دیشب دوست بابایی و خانمش و دو بچه هاش اینجا بودن.یه پسر کوچولو دارن اسمش رامانه خیلی بانمک و نازه.وقتی بغلش میکردم همش تصور میکردم که تو توی بغلمی اگه بدونی چقدر حس خوبی بود..عزیز دلم خوب و سالم باش من و بابایی خیلی انتظار اومدنتو میکشیم.....
20 اسفند 1391

زندگی دوباره من

سلام کوچولوی من امیدوارم جات خوب باشه. میخوام برات از اون روزی بگم که فهمیدم تو وجودم داری شکل میگیری و مثل یه گل زیبا جوونه زدی و داری رشد میکنی .اون روز(9بهمن91 ساعت  6 عصر)اصلا حالم خوب نبود با بابایی رفتیم دکتر.خانم دکتر برام آزمایش نوشت و منم اونو اانجام دادم و در کمال ناباوری و زمانیکه اصلا انتظارشو نداشتم دکتر بهم گفت که دارم مامان میشم.   وای خدای من نمیتونم بگم چه حسی داشتم. خدا بهترین هدیشو بهم داده بود اونم تو چه روزی؟؟روز تولد حضرت محمد. وقتی اومدم خونه واسه اینکه مطمئن بشم بی بی چک هم زدم که اینم نتیجش:   بابایی هم کلی ذوق کرد.بعدش من و تو اولین عروسی رو با هم رفتیم عروسی دوست مامان (خاله وحیده).آخ...
13 اسفند 1391